می‌دهی ساغر بیاد آن لب میگون مرا

ساقی امشب می‌کنی، تا کی بساغر خون مرا؟!

مدعی پیوسته گوید عیب او، غافل که عشق

چهره‌ی لیلی نمود از دیده‌ی مجنون مرا

در درون خلوت دل، عشق آن زیبا جمال

در نیامد تا نکرد از خویشتن، بیرون مرا؟

صدهزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت

تا که رام خویش کرد او با کدام افسون مرا

چشم او آمد بیادم، هوشیاران همتی

تا نپندارد ز مستان، شحنه بیند چون مرا

چشم بیمارش چنان کرده‌ست بیمارم که نیست

چشم بهبود و تن آسانی ز افلاطون مرا

در بهای بوسه‌یی عقل و دل و دینم گرفت

باز می‌گوید که ندهم، کرده‌یی مغبون مرا!

مر مرا مدیون خود کرده‌ست و میداند یقین

کالتفات خواجه نگذارد بکس مدیون مرا

شاه عمرانی علی آن کاحمد مرسل مدام

گفتیش هستی تو اندر منزلت، هارون مرا

همچو قارون با وجود لطف او، خاکم بسر

گر بچشم آید تمام دولت قارون مرا

چون نگشتستم به پیرامون بدخواهان او

درد و غم گشتن نمی‌آرد به پیرامون مرا

بهر مدح حضرتش عمان ز شعر آبدار

چون صدف خاطرپرست از لؤلؤ مکنون مرا


عمان سامانی | بوستون

بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی

ز نور پاک جمال محمدست و علی

ز نور پاک جمال محمد و علی‌ست

بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی

دو دست کار کنند این دو دستیار وجود

از این دو دست قوی، دستگاه لم یزلی

بصورتند دو، لیکن بمعنی‌اند یکی

مبینشان دو، که باشد دوبینی از حولی

بکوب حلقه‌ی طاعت، در مدینه‌ی علم

کننده‌ی در خیبر ببازوان یلی

چو در گشوده شد آنگه بشهر، یابی راه

بلی، بری به نبی راه، با ولای ولی

نبی کند زولی قصه، چون گلاب از گل

ببو بصدق و رها کن طبیعت جعلی

زمانه گرچه سر ابتذال دین دارد

چگونه غیرت حق تن دهد به مبتذلی

گرفتم آنکه شود در زمانه منکر نور

عنان دل سوی ظلمت کشاند از دغلی

چو آفتاب فروزان ز شرق کرد طلوع

شود چه عاید خفاش غیر منفعلی؟

بود محال کزین بادها فرو میرد

چراغ طلعت حق، با کمال مشتعلی

خدیو آئین یعسوب دین که چرخ برین

بر رهیش ز خورشید دوخته حللی

نسیم تربیت او بود که در مه سال

کند بباغ گهی عقربی گهی حملی

شراب تقویت او بود که در شب و روز

کند بکام گهی حنظلی گهی عسلی

چوب بندگی طلبید از فلک، دو دست قبول

بسینه زد که: لک الحکم و الاطاعة لی

کنند هر دو ز یاقوتی ادعا لیکن

چه مایه فرق که از اصلی است تا بدلی

دو کوکبند، فروزنده لیک چندین فرق

میان عالم برجیسی ست با زحلی

بجز ولایت او قصد حق نبد ز الست

بکاینات که گفتند در جواب: بلی

شها مدیح تو واجب شده‌ست عمان را

ز جان ودل، نه بذکر خفی و بانگ جلی


عمان سامانی | بوستون

می‌دهی ساغر بیاد آن لب میگون مرا

ساقی امشب می‌کنی، تا کی بساغر خون مرا؟!

مدعی پیوسته گوید عیب او، غافل که عشق

چهره‌ی لیلی نمود از دیده‌ی مجنون مرا

در درون خلوت دل، عشق آن زیبا جمال

در نیامد تا نکرد از خویشتن، بیرون مرا؟

صدهزار افسون بکارش کردم و رامم نگشت

تا که رام خویش کرد او با کدام افسون مرا

چشم او آمد بیادم، هوشیاران همتی

تا نپندارد ز مستان، شحنه بیند چون مرا

چشم بیمارش چنان کرده‌ست بیمارم که نیست

چشم بهبود و تن آسانی ز افلاطون مرا

در بهای بوسه‌یی عقل و دل و دینم گرفت

باز می‌گوید که ندهم، کرده‌یی مغبون مرا!

مر مرا مدیون خود کرده‌ست و میداند یقین

کالتفات خواجه نگذارد بکس مدیون مرا

شاه عمرانی علی آن کاحمد مرسل مدام

گفتیش هستی تو اندر منزلت، هارون مرا

همچو قارون با وجود لطف او، خاکم بسر

گر بچشم آید تمام دولت قارون مرا

چون نگشتستم به پیرامون بدخواهان او

درد و غم گشتن نمی‌آرد به پیرامون مرا

بهر مدح حضرتش عمان ز شعر آبدار

چون صدف خاطرپرست از لؤلؤ مکنون مرا


عمان سامانی | بوستون

بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی

ز نور پاک جمال محمدست و علی

ز نور پاک جمال محمد و علی‌ست

بزرگ مایه‌ی ایجاد قادر ازلی

دو دست کار کنند این دو دستیار وجود

از این دو دست قوی، دستگاه لم یزلی

بصورتند دو، لیکن بمعنی‌اند یکی

مبینشان دو، که باشد دوبینی از حولی

بکوب حلقه‌ی طاعت، در مدینه‌ی علم

کننده‌ی در خیبر ببازوان یلی

چو در گشوده شد آنگه بشهر، یابی راه

بلی، بری به نبی راه، با ولای ولی

نبی کند زولی قصه، چون گلاب از گل

ببو بصدق و رها کن طبیعت جعلی

زمانه گرچه سر ابتذال دین دارد

چگونه غیرت حق تن دهد به مبتذلی

گرفتم آنکه شود در زمانه منکر نور

عنان دل سوی ظلمت کشاند از دغلی

چو آفتاب فروزان ز شرق کرد طلوع

شود چه عاید خفاش غیر منفعلی؟

بود محال کزین بادها فرو میرد

چراغ طلعت حق، با کمال مشتعلی

خدیو آئین یعسوب دین که چرخ برین

بر رهیش ز خورشید دوخته حللی

نسیم تربیت او بود که در مه سال

کند بباغ گهی عقربی گهی حملی

شراب تقویت او بود که در شب و روز

کند بکام گهی حنظلی گهی عسلی

چوب بندگی طلبید از فلک، دو دست قبول

بسینه زد که: لک الحکم و الاطاعة لی

کنند هر دو ز یاقوتی ادعا لیکن

چه مایه فرق که از اصلی است تا بدلی

دو کوکبند، فروزنده لیک چندین فرق

میان عالم برجیسی ست با زحلی

بجز ولایت او قصد حق نبد ز الست

بکاینات که گفتند در جواب: بلی

شها مدیح تو واجب شده‌ست عمان را

ز جان ودل، نه بذکر خفی و بانگ جلی


عمان سامانی | بوستون

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

saulgcdyruzk34 cant game.world فناوری اطلاعات و ارتباطات عمان سامانی | بوستون تاسیسات